کلام اول
نوشته شده توسط : آجی کوچیکه

نه با همدیگه هم خون بودیم و نه خانواده هامون یکی بود. دو تا خواهر بودیم اما یه فاصله هزار کیلومتری بین خونه هامون بود. حتی یه بار هم همدیگه رو از نزدیک ندیده بودیم. بعضی ها خواهری مون رو باور داشتن و بعضی ها هم نه. بعضی از خواهری مون استقبال میکردن و بعضی ها به ریش خواهری مون میخندیدن. یه عده فکر میکردن کاری که ما کردیم یه جور دیوونگی بود اما کی به غیر از خودمون دوتا میدونست که ما دیوانه های عاقل بودیم که به چیزی پر و بال دادیم که فقدانش داره تک تک آدمها رو از زندگی ناامید و خسته میکنه. آره، ما به احساس پاک پر و بال دادیم. نه اجازه داشتیم مثل دو تا خواهر هم خون، زیر یک سقف زندگی کنیم و نه حتی اجازه اینکه فقط چند قدم با همدیگه راه بریم . مونده بودیم چطور باید گاهی اوقات با هم خلوت کنیم و از دنیایی که واسه خودمون ساختیم صحبت کنیم!

همه ارتباط ما شده بود موبایل و بس. گاهی با خودم فکر میکردم اگه موبایل و تلفن اختراع نشده بود، چطور باید حداقل روزی یه بار به خواهرم میگفتم چقدر دوستش دارم.

یه دفعه به ذهنمون رسید یه خونه ، اینجا، توی دنیای اینترنت بسازیم به اسم وبلاگ. این خونه تنها جایی بود که 6 دانگ سندش به نام خودمون بود و کسی نمیتونست اینجا رو از ما بگیره!

اینجوری بود که این خونه رو ساختیم!

آره. همین وبلاگی که الان شما واردش شدید، خونه من و خواهر بزرگتر منه!تعجب نکنید! این قصه سر درازی داره!

به خونه من و خواهرم خوش اومدید. کلبه حقیرانه ما رو  با حضورتون گرم و روشن کردید!

داستان من و خواهرم و اصلا اینکه چه طوری ما با هم خواهر شدیم، یه کم عجیبه اما جالبه. واسه همین داستان رو در بخش لینک های موجود در خونه مون، نوشتم تا در دسترس همگان باشه و اصل ماجرای ما رو بدونید.

خوشحال میشیم اگه هم خونه ما بشید و توی لحظات محبت ها و غمها و آشتی ها و قهرهای ما ،کنارمون باشید

بچه ها نظر یادتون نره

اتتقاد یا پیشنهاد یا تعریف و تمجید، هر چی باشه با جان و دل می پذیریم







:: برچسب‌ها: کلام اول , خواهرم , داستان ,
:: بازدید از این مطلب : 632
|
امتیاز مطلب : 198
|
تعداد امتیازدهندگان : 51
|
مجموع امتیاز : 51
تاریخ انتشار : یک شنبه 4 ارديبهشت 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
bg در تاریخ : 1394/5/15/4 - - گفته است :
ghgh

/weblog/file/img/m.jpg
رحمت الله در تاریخ : 1390/2/22/4 - - گفته است :
سلام خوبی




وبت خیلی قشنگه خوشحال ميشم بهم سر بزني


/weblog/file/img/m.jpg
مهدی در تاریخ : 1390/2/5/1 - - گفته است :
سلام گرامی...ممنون که به وبلاگ من سر زدید...وبلاگ شما رو دیدم زیبا بود .......بیشتر به روابط بین خواهرت و خودت هست...مثل دفتر خاطرات....اما ای کاش در مورد ستایش پروردگار میبود....اهواز ا کیان پارس یا میدان ساعت یا حتی ......اخر اسفالت...همیه اینها عشقه...

/weblog/file/img/m.jpg
مریم در تاریخ : 1390/2/5/1 - - گفته است :
یک سوال داشتم.چرا اجازه نمی دهند با هم تو یک خونه زندگی کنید؟؟؟؟راستی تنها زندگی کنید؟؟؟پس پدر و مادراتون چی میشن

/weblog/file/img/m.jpg
roz_siah در تاریخ : 1390/2/5/1 - - گفته است :
salam alan az mihan webeto peyda kardam khasam barat pm bedam goftam shayad narahat beshi

alan man har chi begam mishe ab tu havang kobidan

doa mikonam har chi khoda barat mikhad ro bepaziri hamin


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: